گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - اصلاح دین
فصل دوم
.V- جفری چاسر: 1360-1400


او مردی بود سرشار از خون و آبجو انگلستان شادکام آن عهد. توانایی آن را داشت که با گامهای بلند خویش مشکلات طبیعی حیات را پشت سر گذارد، با طبع بخشایشگر خود خلش خارهای جانگزای موانع را نادیده انگارد، و با کلکی به جامعیت قلم هومر، و روحی پرشور چون روح رابله، وجوه مختلف حیات مردم انگلستان را تصویر کند.
نامش، چون بسیاری از واژه های زبانش، اصلی فرانسوی داشت; معنی اسمش “کفاش” بود و احتمالا “شوسایر” تلفظ میشد. اخلاف ما نیز نامهایمان را به بازی میگیرند و تنها برای آن ما را به یاد میآورند تا ما را دستمایه بلهوسیهای خود سازند. او فرزند یک میفروش لندنی، جان چاسر، بود. از زندگی و کتاب معلومات بسیاری اندوخت; اشعارش لبریز از دانش مردان و زنان، ادبیات و تاریخ است. در سال 1357 نام جفری چاسر رسما در زمره خدمتگزاران خاندان دیوک آو کلرنس ثبت بود. دو سال بعد برای جنگ به فرانسه رفت; اسیر شد، اما با پرداخت خونبهایی که ادوارد سوم هم در ادای آن سهمی داشت آزاد شد. در سال 1367 وی را از “مباشران مجلس پادشاه” میبینیم که مقرری سالانهای در حدود 20 مارک (1,333 دلار) دارد. ادوارد بسیار سفر میکرد، و اغلب خانوادهاش را به دنبال داشت. از قرار معلوم چاسر نیز از همسفران بود و انگلستان را در ضمن سفر سیاحت میکرد. در سال 1366

با فیلیپا، زنی که ندیمه ملکه بود، ازدواج کرد; و با اندک اخلاقی، تا دم واپسین، با او به سر برد. ریچارد دوم مستمری سالانه او را همچنان پرداخت، و جان آو گانت سالانه 10 پوند (1000 دلار) بر آن افزود. هدایا و صلات اشرافی دیگری نیز دریافت میداشت که میتواند نشان دهد چرا چاسر، که زیر و بم حیات و جزئیات زندگی را بدان خوبی میدید، شورش بزرگ موردنظرش قرار نگرفته است.
در آن روزگاران، یکی از آداب و رسوم پسندیده آن بود که برای ستایش شعر و فصاحت، مردان ادب را به ماموریتهای سیاسی به خارج میفرستادند. از این روی، چاسر را با دو نفر دیگر به نمایندگی برای عقد یک قرارداد تجارتی به جنووا گسیل داشتند (1372)، و در سال 1378 نیز همراه سر ادوارد بارکلی به میلان رفت.
کسی چه میداند شاید در آنجا بوکاتچو رنجور و پترارک سالخورده را ملاقات کرده باشد، اما به هر صورت، سفر ایتالیا برای وی الهامی دگرگون کننده داشت. در آنجا با فرهنگ و تمدنی روبرو شد که درخشانتر، دقیقتر، و ادبیانهتر از فرهنگ انگلستان بود; برای آثار کلاسیک، دست کم آثار لاتینی، احترام تازهای قایل شد. از آن پس نفوذ و تاثیرات فرانسوی، که آثار و اشعار نخستین وی را شکل داده بود، جای خود را به اندیشه ها، قالبهای شعری، و موضوعات ایتالیایی داد. سرانجام چون به وطن خود بازگشت، هنرمندی تمام عیار و متفکری با کمال بود.
در انگلستان آن زمان، کسی نمیتوانست تنها از راه شاعری زندگی کند. ممکن است چنین بپنداریم که مستمریهای چاسر برای تامین جا، غذا، و لباس وی کافی بودهاند; پس از سال 1378، جمع درآمد سالانه وی حدود 10,000 دلار امروزی میشد; علاوه بر آن، زنش نیز از پادشاه و جان آو گانت مقرری سالانهای دریافت میداشت. با وجود این، چاسر خود را نیازمند میدید که با تصدی مشاغل مختلف دولتی بر درآمد خویش بیفزاید. مدت دوازده سال (1374-1386) به عنوان “ممیز و بازرس گمرک و اعانات نقدی دولت” خدمت میکرد; در طی این مدت، اطاقهای برج آلدگیت را در اختیار داشت. در سال 1380 مبلغ نامعلومی به سسیلیا شومپنی پرداخت تا شکایت خود را علیه وی، به اتهام تجاوز، مسترد دارد. پنج سال بعد به “امین صلحی” ایالت کنت منصوب شد; و در 1386 ناگاه خود را نماینده پارلمنت دید. در خلال این کارها و گرفتاریها بود که به گفتن شعر میپرداخت.
در منظومه خانه شهرت، خویشتن را چنین وصف میکند که چون کار “محاسبات پایان میگیرد”، به خانه میشتابد و خود را در میان کتابهایش غرق میکند، “خاموش چون سنگی” مینشیند، و از همه جهت چون زاهدی معتکف زندگی میگذراند، جز آنکه با فقر و تجرد و عبودیت میانهای ندارد; و “قریحه خود را به آفرینش کتابها، سرودها، و تصنیفات کوچک منظوم و مقفا” میگمارد. به ما میگوید که در جوانی “سرودها و نغمات فاسقانه و شهوتناک بسیار” سروده است. تسلی فلسفه اثر بوئتیوس را به نثر زیبایی ترجمه کرد، و نیز قسمتی از داستان

گل سرخ، اثر گیوم دولوریس، را به شعری عالی برگردانید. به گفتن اشعاری پرداخت که میتوان آنها را منظومه های کوچک و بزرگ نامید; خانه شهرت، کتاب دوشس، مجلس شورای مرغان، و افسانه زنان خوب از آن جملهاند. قبل از ما پیشبینی کرد که توانایی آن را نداریم که آنها را از ابتدا تا انتها بخوانیم. این منظومه ها آزمایشهای آرزومندانه اما کوچک و از نظر موضوع و قالب، تقلیدهای صریحی از نمونه های اصلی بر اروپا بود.
در منظومه ترویلوس و کرسیدا، که از زیباترین اشعار اوست، باز به تقلید و حتی ترجمه ادامه داد; اما بر 2730 بیتی که از فیلوستراتو بوکاتچو برداشت، 5696 بیت افزود، که از ماخذی دیگر و یا ساخته ذهن وقاد خودش بود. از این کار قصدش فریفتن و گولزدن نبود، چه به کرات ماخذ کارش را ذکر میکند و از اینکه به ترجمه همه متن نپرداخته است از خوانندگان پوزش میطلبد. در آن زمان، چنین انتقالاتی از ادبیاتی به ادبیات دیگر کاری مشروع و سودمند بود، زیرا حتی آنان که تحصیلاتی کرده بودند زبانی جز زبان مادری خویش نمیدانستند.
موضوع و طرح در نظر درامنویسان یونان و انگلستان عصر الیزابت کالایی همگانی بود; آنچه هنر نویسندهای را نشان میداد، قالب و فرم بود.
ترویلوس چاسر، علیرغم همه معایبی که بر آن گرفتهاند، نخستین منظومه بزرگ روایی زبان انگلیسی است.
سکات آن را “طولانی و تا حدی ملالآور” میشمارد، و چنین است; روستی میگوید: “شاید زیباترین منظومه بلند روایی زبان انگلیسی باشد”. و این نیز سخنی درست است. تمام شعرهای بلند، هرچند زیبا باشند، ملالتبار میگردند; جوهر شعر، تاثیر و انفعال است; و اگر تاثری 8386 بیت طول بکشد، به همان سرعت که میل و اشتیاق به اتمام میرسد، شعر نیز به نثر تبدیل میشود. برای آنکه زنی به بستر زفاف کشانده شود، هرگز به این همه شعر نیاز نیست; و عشق هرگز در تردیدها به تفکرات و تسلیم و تسامح خویش، به این خطابه های بیجا، نغمه های مصنوع، و سلاست نظم نیاز ندارد. تنها میسی سیپی نثر ریچاردسن است که میتواند با این نیل نظم، در روانشناسی عشق از لحاظ وسعت مجال برابری کند.1 معهذا، حتی اطناب مخل، لفاظی بیپایان، و تعقیدی که از اظهار فضل خودسرانه شاعر پدید آمده است نمیتواند ارزش و زیبایی آن را از میان برد. از این گذشته، ترویلوس داستانی فلسفی است که چه سان زن برای عشقورزی آفریده شده است و چون “زید” از نظرش مدتی دور ماند، با “عمرو” نرد عشق باختن میگیرد. یکی از قهرمانان آن، پانداروس، سخت زنده و واقعی ترسیم شده است. در منظومه ایلیاد، پانداروس سپهسالار لشکر لوکیایی در نبرد ترواست، اما در اینجا، دلال محبتی سودرسان، با تدبیر، و ناخداترس است که عاشقان را به سوی “گناهی پرلذت” رهنمون میشود.
ترویلوس سلحشوری است که در دفع یونانیان خویشتن را از یاد

1. نویسنده منظومه طولانی چاسر را همچون رود نیل و آثار منثور ریچاردسن را همچون رود میسیسیپی میداند که میتوانند با یکدیگر برابری کنند. م.

برده است، و مردانی را که بر سینه نرم زنان به عشقورزی مشغول و بنده شهوت و شکمبند سرزنش میکند; اما خود در یک نگاه، دیوانهوار، به کرسیدا دل میبندد و از آن پس جز به زیبایی، آزرم، نجابت، و ملاحت او نمیاندیشد. کرسیدا پس از انتظاری دردانگیز 6000 بیت طول میکشد تا این سپاهی کمرو عشق خود را بدو اعتراف کند خود را در آغوش وی میاندازد، و ترویلوس یک باره هر دو جهان را از یاد میبرد:
همه اندیشه های هراسانگیز از وی گریخت، و هم محاصره و هم رستگاری را از یاد برد.
پس از آنکه خویشتن را برای رسیدن بدین وجد و بیخودی خسته و مانده میکند، چاسر با شتاب بساط سعادت و خوشبختی عاشق و معشوق را به سوگ جدایی مبدل میکند و بدین وسیله منظومه خویش را از ملالتباری میرهاند. چون پدر کرسیدا به نزد یونانیان گریخته است، ترواییان غضبناک دخترش را در مقابل آزادی آنتنور، که به اسارت افتاده است، به یونانیان میبخشند. دو دلدار، مغموم و دلشکسته، از یکدیگر جدا میشوند و سوگند میخورند که برای ابد به هم وفادار بمانند. کرسیدا چون به میان یونانیان میرسد، نصیب دیومدس میشود. زیبایی مردانه دیومدس چنان او را اسیر میسازد که گوهری را که در طی یک کتاب نگاه داشته است، در یک صفحه تسلیم او میکند. با مشاهده این امر، ترویلوس، به جستجوی دیومدس، خود را در میدان جنگ میافکند، ولی به زخم نیزه اخیلس از پای درمیآید. چاسر حماسه عشقی خود را با دعای پرهیزگارانهای درباره تثلیث پایان میدهد; و سپس با شکسته نفسی آن را به نزد گاور میفرستد تا “از لطف و کرم به اصلاح آن پردازد”.
به احتمال قوی، چاسر سرودن قصه های کنتربری را در سال 1387 آغاز کرد. نقشه و طرح کار بسیار درخشان بود گروه متنوعی از مردم بریتانیاییها را در مسافرخانه تبرد این در ساوثوارک (آنجا که چاسر پیمانه های آبجو بسیار خالی کرده بود) به هم ملحق ساخت; در سفر زیارتیشان به مزار تامس ا بکت، در کنتربری، همراه آنها رفت; و داستانها و اندیشه هایی را که در طی نیم قرن در مغز جهاندیده شاعر جمع شده بود در دهانشان گذاشت. چنین تدابیری، برای پیوستن داستانهای متعدد به هم، بارها پیش از او به کار گرفته شده بودند، اما این برترین و بهترین همه بود. بوکاتچو برای نوشتن “دکامرون تنها مردان و زنان یک طبقه را انتخاب کرده بود، و بر اثر عدم توصیف و مقابله شخصیتهای مختلف، آنها را تجسم واقعی نبخشیده بود. چاسر یک مسافرخانه آدم خلق کرد که چنان جورواجور و واقعی هستند که از انگلیسیهای بیحس و حرکت و پوشالی که تاریخ به ما عرضه میدارد حقیقیتر به نظر میرسند. آنها زندگی میکنند، به مفهوم لفظی کلمه حرکت میکنند، عشق میورزند، اظهار نفرت میکنند، میخندند، و گریه میکنند; و همچنان که در طول جاده ناهموار پیش میروند، ما نه تنها داستانهایشان را

میشنویم، بلکه از رنجها، منازعات، و فلسفه هایشان آگاه میشویم.
چه کسی از اینکه ابیات دلانگیز بهاری آغاز این منظومه را نقل کنیم زبان به اعتراض خواهد گشود هنگامی که رگبارهای جانبخش بهاری فرو میریزد و تا ژرفنای خشکی و قحطزدگی زمستان رخنه میکند، و تاکها، در شراب نیرویی که به گلها جان تازه میبخشد، خود را میشویند، هنگامی که نسیم، با نفس گرم و شیرینش، در هر دشت و بیشهای، بر شاخه های نو رسته و جوانه ها دامن میکشد، و خورشید نوبهاری بر نیمه مدار خود در برج حمل سیر میکند، و پرندگان کوچکی که شب را با دیدگان باز خفتهاند به نغمهسرایی میپردازند ...
در آن هنگام، مردم آرزوی زیارت دارند ...
و عزم دیدار قدیسان سرزمینهای دور و بیگانه را میکنند ...
در ساوثوارک، در تبرد، همچنان که من با دلی آکنده از اخلاص در آرزوی رفتن به زیارت، و حرکت به سوی کنتربری خفته بودم، شبانگاه، بیست و نه تن، دستهجمعی، به مسافرخانه درآمدند.
هر یک از طبقهای بودند و بتصادف با هم آشنا شده بودند; همه زایر بودند و قصد داشتند که به سوی کنتربری روند.
سپس چاسر آنها را یکی پس از دیگری، در آن پیش درآمد بینظیر، با وصفی کوتاه و عجیب معرفی میکند:
در میان آنها شهسواری بود، مردی بسیار برجسته، که از نخستین روزی که بر پشت اسب نشسته جز راه مردانگی، حقیقت، افتخار، گشادهدستی، و ادب نپیموده بود. ...
در پانزده جنگ مرگبار شرکت جسته بود، و در ترامی سن، به خاطر دین مقدسمان، تن به تن نبرد کرده بود. ...
با همه ناموری، دانا و خردمند بود، و رفتارش، چون دوشیزگان محبوب و پرآزرم،
62
هرگز تا به حال، در همه زندگیش، به هیچ کس، و در هیچ پیشامدی، سختی زشت و ناهنجار نگفته بود.
براستی شهسواری حقیقی و کامل عیار بود.
و پسر شهسوار
سپرداری جوان بود، عاشق پیشه و آتشین مزاج ...
که در تب و تاب عشق، چون هزاردستان، تا سپیدهدم نمیخفت.
و مباشری که در منادمت شهسوار و سپردارش بود، و یک زن دلفریب:
نیز راهبهای با آنها بود، ناظمه دیری، که تبسمی شیرین و شرمناک داشت، و بزرگترین سوگندش به سنلویی بود، و به مادام اگلانتین شهرت داشت، و چه خوب سرودهای مذهبی را میخواند، با صدایی که به شایستهترین وجهی در بینی میافکند. ...
چندان خیرخواه و دلسوز بود که اگر میدید موشی در تله افتاده یا مرده و مجروح شده است، سخت میگریست.
توله سگهایی داشت که با کباب و شیر و یا نان سفید غذایشان میداد، و اگر یکیشان میمرد، به تلخی زاری میکرد. ...
بازوبندی از مرجان به بازو بسته، و گردنبندی از مهره های پرزرق و برق سبزرنگ به گردن آویخته بود، که از وسط آن، گل سینهای زرین، با تابشی بس درخشان، آویزان بود، بر روی آن نخست حرف A و سپس جمله “عشق پیروز است” حک شده بود.
پس از آن، یک راهبه دیگر، سه کشیش، راهبی سرخوش که “عاشق شکار” است، و یک فرایار که در کار بیرون کشیدن صدقه از کیسه های مومنان است:
اگر چه ممکن بود بیوهزنی کفش بر پای نداشته باشد، ولی احوالپرسیهای تقدسآمیز او چنان خوشایند بود که از وی نیز صدقه ناچیز خود را دریافت میداشت.
63
چاسر، یک دانشجوی جوان رشته فلسفه را بیشتر از همه دوست میدارد:
نیز دبیری از آکسفرد با آنها بود، جوانی، منطق از سالها پیش آموخته، اسبی داشت که از لاغری دنده هایش را میشد شمرد، و خودԠنیز چندان چاق نبود، اما ظاهری فریبنده، و نگاهی خیره داشت.
جامهاش نخ نما ԘϙǠبود، زیرا از کلیسا درآمدی نمیگرفت، و چندان لاهوتی بود ظǠاز پی کسب مال دنیا نمیرفت.
ترجیح میداد که در کنار بسترش بیست جلدی کتاب قرمز و سیاه از آثار فلسفی ارسطو داشته باشد تا جامه های زیبا و آلات طرب. ...
اندیشهاش تنها از پی کسب دانش بود، و به راستی سخنی بیش از حد لزوم نمیگفت. ...
گفتارش سرشار از فضایل اخلاقی بود، با شادی فرامیگرفت، و با شادی میآموخت.
و نیز یک “زن اهل باث” آنجا بود که وصفش بزودی خواهد آمد، و “کشیش بخش” بینوایی “سرشار از اندیشه و کردار مقدس”، و یک “دهقان”، و یک “آسیابان” که “درست بر قله دماغش زگیلی رسته بود و بر آن دستهای موی، چون موهای سرخ میان گوش ماده خوک پیری;” و یک “کارپرداز”، “ضابط”، و یک “داعی”:
خدمتگزاری سر به زیر و مهربان بود، اگر در صدد برمیآمدید، از او بهتر نمییافتید، به خاطر شیشهای شراب، اجازه میداد که هر جوانی صیغهای را یک سال نگاه دارد، و او را کاملا میبخشید.
و با او
... “آمرزشنامه فروش” مهربانی همراه بود ...
که انبانی در پیش رو داشت، لبریز از آمرزشنامه هایی که گرماگرم از رم میرسید.
و همچنین: “بازرگان”، “حقوقدان”، “مالک”، “درودگر”، “نساج”، “صباغ”، “سمسار”، “آشپز”،
64
“کشتیران”، و خود “جفری چاسر” که با کمرویی در کناری ایستاده است و چنان “گنده” است که در آغوش گرفتنش مشکل است “و همیشه به زمین مینگرد، گویی در جستجوی خرگوشی است”. میزبان آنها، صاحب مسافرخانه تبرداین، دست کمی از او ندارد، و سوگند میخورد که محفلی شادیانگیزتر از این ندیده است; و خود نیز بر آن میشود که با آنها برود و راهنمایشان باشد; پیشنهاد میکند، برای آنکه نود کیلومتر راه طی کنند، هر یک از زایران دو داستان هنگام رفتن و دو داستان هنگام بازگشتش بگوید، و آن کس که داستانش از همه زیباتر بود، چون مراجعت کردند، “به خرج همه ما” شامی بخورد. همه موافقت میکنند; صحنه این “کمدی انسانی” متحرک آماده میشود; زیارت آغاز میشود، و “شهسوار” مودب اولین داستان را روایت میکند، که چگونه دو دوست، به نام پالامون و آرسیته، دختری را هنگام گل چیدن در باغی میبینند و هر دو عاشق او میشوند و با یکدیگر به نبرد تن به تن و مرگباری با نیزه برمیخیزند تا هر که پیروز شود، دخترک را به عنوان جایزه مسابقه ببرد.
چه کسی میتواند باور کند که قلمی چنین خیالانگیز، ناگاه درطی یک سطر، پس از این داستان شوالیهای مطنطن، به هرزهدرایی “داستان آسیابان” بپردازد اما “آسیابان” در حال بادهخواری بوده است، و خود پیشبینی میکند که مغز و زبانش به مطالب ناشایست خواهد لغزید. چاسر از جانب او و خودش که بایستی با کمال درستی و صداقت داستانها را بازگو کند از خواننده پوزش میطلبد، و خواننده عفیف و با آزرم را به خواندن داستانهایی که “آکنده از نجابت ... اخلاق، تقدس، و پاکی است” اندرز میدهد. “داستان ناظمه دیر” با لحن شیرین مذهبی آغاز میشود، سپس افسانه دردناک کودکی مسیحی را باز میگوید که تصور میشود یهودیان او را کشتهاند، و اینکه چگونه سرپرست روحانیان شهر، به حکم وظیفه، یهودیان را توقیف میکند و بعضی از آنها را تا دم مرگ شکنجه میدهد. در پیش درآمد “داستان آمرزشنامه فروش” چاسر پس از این زهد و تقوا، یکسر به هجایی شدید در باب فروشندگان دورهگرد آثار متبرک و آمرزشنامه ها میپردازد; هنگامی که لوتر این موضوع را در شیپور جنبش اصلاح دینی به گوش جهانیان میرساند، قرنها از عمر آن گذشته است. و بعد از آن، در پیش درآمد “داستان زن اهل باث”، شاعر ما به اوج قدرت و حضیض اخلاق میرسد. این داستان اعتراضی آشوبانگیز علیه “تجرد” زن و مرد است که از دهان هرزه زنی که در زناشویی صاحب تجربه است بیرون میآید; زنیکه از دوازدهسالگی تا کنون پنج بار شوهر کرده، چهارتای آنها را به خاک سپرده است، و حالا چشمانتظار شوی ششمین است که بیاید و التهاب جوانیش را فرو نشاند:
خداوند به ما فرمود که بزرگ شویم و تولید نسل کنیم ...
ولی از دفعات ازدواج سخنی به میان نیاورد، و نگفت که دو بار یا هشت بار عروسی کنید.
65
پس چرا مردم ازدواج را گناه میشمارند سلیمان پادشاه را درنظر آورید، من شنیدهام که هزار، یا افزون بر این، زن داشت، و ای کاش خداوند به من اجازه میداد تا به تعداد نیمی از زنان او شوهر اختیار کنم! ...
دریغ و درد که عشق همیشه گناه محسوب شده است.
در اینجا نه اعترافات وظایفالاعضایی او را نقل میکنیم، و نه توصیفات مردانه مشابهش در “داستان داعی” را باز میگوییم آنجا که چاسر، برای مطالعه آناتومی غرور، تن به فروتنی میدهد. هنگامی که به افسانه گریزلدای فرمانبردار در “داستان دبیر آکسفرد” میرسیم، هوای قصه روشن و صاف میشود; نه بوکاتچو و نه پتراک هیچ یک این افسانه را، که رویای مردی به ستوه آمده است، بدین خوبی بازنگفتهاند.
از پنجاه و هشت قصهای که چاسر در پیش درآمد کتاب به ما وعده میدهد، تنها بیست و سه تا را باز میگوید.
شاید چاسر، مانند خوانندگان، احساس میکرده که پانصد صفحه کافی است، و شاید چشمه خلق و ابداعش خشکیده بود. حتی در نهرهای جوشان نظمش عبارات گلآلود کم نیستند، که چشم خردمند سخن شناس آن را نادیده خواهد گرفت. معهذا، جریان آرام و عمیق ابیات ما را سبکبال پیش میبرد و شادابی و طراوت میبخشد; گویی شاعر در ساحلی سبز و خرم میزیسته است، نه در دروازه لندن گرچه رود تمز از آنجا نیز چندان دور نبود. برخی از قصایدی که در سپاس و ستایش زیباییهای طبیعت سروده شدهاند مشقهای یکنواخت ادبیند; با وجود این، تصویر متحرکی که شاعر ارائه میدهد، بر اثر طبیعی بودن و صراحت و روشنی احساس و بیان، جاندار است; و به این طریق، آدمها و آداب و سلوکشان را در یک مشاهده دست اول نشان میدهد، چنانکه به ندرت در صفحات یک کتاب بدان میتوان دست یافت; و اینهمه استعاره و تشبیه و تمثیل را، مگر تنها نویسندهای چون شکسپیر بتواند دوباره بپرورد. “(آمرزشنامه فروش” از منبر وعظ بالا میرود و، مانند کبوتری که بر شیروانی انباری نشسته باشد، سرش را به جانب شرق و غرب، رو به جمعیت، تکان میدهد.”) گویش میدلند شرقی، که چاسر آن را در نوشته هایش به کار گرفت، به وسیله او زبان ادبی انگلستان شد: واژگان این گویش در همان زمان هم، برای بیان تمام ظرایف و لطایف فکر، لغت و توانایی کافی داشت.
اکنون، برای اولین بار، زبان گفتاری مردم انگلستان محمل هنری بزرگ چون ادبیات شد.
ماده آثار چاسر، مانند آثار شکسپیر، بیشتر دست دوم است. چاسر داستانهایش را از هر جا که توانسته اقتباس کرده است: “داستان شهسوار” را از تسئیده اثر بوکاتچو، “گریزلدا” را از دکامرون، و چندتایی را از فابلیوهای فرانسوی اقتباس کرده است. ماخذ اخیر میتواند
66
توجیه کننده بسیاری از هزلیات چاسر باشد، اما جانگزاترین داستانهایش ماخذ و منبعی جز طبع وقاد شاعر ندارند. بدون شک، وی مانند درامنویسان عصر الیزابت معتقد بود که گاه و بیگاه باید به خواننده نوالهای از داستانهای شنیع و زشت داد تا وی را به فراخواندن اثر تحریک کند. زنان و مردان داستانهای او مطابق شان و منزلت خود سخن میگویند; و به علاوه، به قول خود چاسر، همه از آبجوهای بسیار ارزان سرمستند. بیشتر طنزها و لطیفه های او بیضررند، و از انواع طنزهای تمام عیار انگلیسیهای مرفه دوران پیش از رواج خشکی و نزاکت پیرایشگری بشمار میروند، که به نحو شگفتانگیزی با بذله گویی مدرن بریتانیایی آمیخته شدهاند.
چاسر از معایب، گناهان، جنایات، حماقتها، تکبر، و یاوهسرایی انسان کاملا آگاه بود، اما با وجد همه اینها زندگی را دوست میداشت و میتوانست با همه کس، جز آنان که میخواستند یاوه های خود را زیاد گران بفروشند، از در سازگاری درآید. به ندرت چیزی یا کسی را متهم یا محکوم میسازد، او فقط توصیف میکند. در داستان “زن اهل باث” زنان مراتب پایین طبقه متوسط را مورد هجو قرار میدهد، اما از سرشاری نیروی حیاتی آنان لذت میبرد. در باره زنان زبانی تند و بیادبانه دارد، کنایات زننده او، کنایات شوهری است که با قلم خود نانوانیهای شبانه زبانش را تلافی میکند. با وجود این، از عشق و محبت با لطافت و رقت سخن میراند، و آن را یکی از غنیترین موهبتها و خوشیها میداند، و تصاویری که از زنان خوب پرداخته است چندان هستند که یک تالار نقاشی پدید آورند. وی بزرگ و شرفی را که مبتنی بر نسب باشد مردود میشمارد و تنها آن کس را که “کارهای بزرگ کند بزرگ میداند.” اما به طبقه عوام به علت تلون مزاجشان اعتمادی ندارد، و هر که را که بخت و بزرگی خود را به عوام پسندی و قبول عام منوط سازد، یا با عوام درآمیز، احمقی بیش نمیشمارد.
وی به مقدار بسیار زیادی از خرافهپرستی عهد خویش به دور بود. دغلبازیهای کیمیاگران را نشان داد، و با آنکه بعضی از قصهگویان کتابش از علم احکام نجوم سخن به میان میآورند، خود آن را رد میکند. برای پسرش رسالهای در باب اسطرلاب نوشت که اطلاع وی را از دانش نجومی رایج نشان میدهد. چاسر مرد بسیار عالمی نبود، و گرنه آن را برملا میکرد، زیرا دوست داشت که دانش و علم خود را در اشعارش ارائه دهد. صفحات کتاب خود را از نقل قولهایی که از بوئتیوس کرده گرانبار ساخته است، حتی “زن اهل باث” از سنکا نقل قول میکند. بعضی از مسائل و مشکلات فلسفی و الاهیات را بیان میکند، اما در برابر آنها نومیدانه شانه به بالا میافکند و میگذرد. شاید، مانند هر شخص جهاندیده دیگری، میداند که یک فیلسوف دوراندیش عقاید نهانی خود را در باب مسائل مافوقالطبیعه بر همه کس آشکار نمیکند.
67
آیا او مسیحی مومنی بود هجویات بیرحمانه و خشونتبار او در باره فرایارها، در مقدمه و متن “داستان داعی”، در ادب انگلستان دست بالایی ندارد، اما چنین حملاتی مکررا به وسیله مردان متقی و پارسا به برادران مذهبی میشده است. گاهگاهی در بعضی از اصول دینی شک میکند; وی نیز بیش از لوتر نمیتوانست میان علم قبلی الاهی بر وقایع و حوادث جهان و اراده انسان هماهنگی و سازش بیابد. ترویلوس را بر آن میدارد که مسئله جبر را تفسیر کند، اما در پایان کتاب آن را مردود میشمارد. اعتقاد خود را به بهشت و دوزخ تایید میکند، اما به تفصیل بیان میدارد که آن دو سرزمینهایی هستند که هنوز هیچ سالکی ازشان بازنگشته است. از بدی و شری که آشکارا با خیر مطلق بودن خداوند سازگاری ندارد حیرت میکند، و آرسیته را بر آن میدارد که مسئله عدالت خدایان را با زبانی سرزنشآمیز و گستاخانه، چون سرزنشهای عمر خیام، به پرسش گیرد:
ای خدایان ستمگری که بر جهان حکومت میرانید و همه جهانیان را محکوم آن گفتار و اراده ازلی خویش کردهاید که بر لوح دگرگونی ناپذیر سرنوشت نویسانیدهاید، آیا آدمی در نظرتان بیش از گله گوسفندی ارزش دارد که در آغل خویش خفته است زیرا او نیز، چون دیگر بهایم، کشته میشود، اسیر میگردد، به زندانش میافکنند، و بیماری و مصیبتهای بزرگ جانش را میکاهند، و دریغا که، بیشتر اوقات، معصوم و بیگناه است، این چه عدالتی است، این چه دانایی قبلی است که شکنجه و عذاب مجرمان دامنگیر مظلومان و بیگناهان شود از این گذشته، جانور چون میمیرد، دیگر آن را درد و رنجی نیست، اما انسان پس از مرگ نیز باید دوباره رنج بکشد و زاری کند. ...
من جواب این سوالات را به خدایان وامیگذارم.
چاسر کوشید تا، در سالهای واپسین عمر، دوباره به پارسایی و تقوای جوانی دست یابد. بر منظومه ناتمام قصه های کنتربری توبهنامهای اضافه کرد، و از خداوند و مردم، به خاطر هزلیات و سخنان ناشایستی که بر زبان رانده بود، طلب بخشایش کرد، و اظهار داشت که “تا پایان زندگی خود ... برگناهان و تقصیرات خویش سوگواری خواهم کرد و در پی تحصیل رستگاری روحم خواهم بود”.
در این سالهای واپسین، شادی و نشاط زندگیش جای به تفکرات مالیخولیایی مردی سپرد که، در هنگام فرسایش و زوال تندرستی و حواس، شور بیپروای جوانی طلب میکند.
68
در سال 1381،، ریچارد دوم او را “دبیر کارهایمان در کاخ وستمینستر” و دیگر بیوتات سلطنتی کرد. ده سال بعد، با آنکه هنوز پنجاه سال بیش نداشت، به نظر میرسید که کلی شکسته و ناتوان شده است; به هر حال، کارهایش بیش از حد تواناییش بود، و از منصب خود معزول شد. دیگر او را دست اندرکار شغل دیگری نمیبینیم. نقدینهاش تمام شد و برای شش شیلینگ و هشت پنس از پادشاه در خواست کمک کرد. در 1394، ریچارد مقرری سالانهای معادل بیست پوند برایش مقرر داشت که تا آخر عمر بدو پرداخت شود. اما این پول کافی نبود، و چاسر از پادشاه تقاضا کرد که سالیانه خمرهای شراب نیز بر آن بیفزاید، و موفق شد (1398). هنگامی که در همان سال از وی به خاطر بدهی چهارده پوند شکایت شد، از پرداخت آن عاجز بود. وی در بیست و پنجم اکتبر 1400 درگذشت و در دیر وستمینستر به خاک سپرده شد: اولین و بزرگترین شاعر از خیل شاعرانی که در آنجا سنگینی گامهای با طمانینه مرگ را بر سینه خود احساس میکنند.